شنبه 25 شهریور، ساعت 18:15

الان داخل ماشین نشستیم، در حال حرکت به سمت تهران.

حضرت پدرم و آقای راننده از همان اوایل راه گرم صحبت شدند.

صحبت شان به کار خیر کشید. آقای راننده خاطره ی خیلی جذابی تعریف کرد که واقعا مرا به وجد آورد.

ماجرا از این قرار است که : (از زبان راننده بیان میکنم)

یه روز توی جاده بنزین تموم کردم. زدم بقل جاده و ساعت ها منتظر موندم  تا بالاخره یک کسی نگه داشت.

به من گفت با شرط بهت بنزین میدهم.

گفتم باشه هر شرطی که باشه قبوله.

-          قرضی بهت میدهم و باید بهم بنزین پس بدی!

-          باشه هر چقدر که بخواهی بهت پس میدهم، ده برابرم که بخواهی بهت پس می دهم!!

یک شیشه نوشابه بنزین در آورد، بهم داد و گفت: همین الان که این را ریختی تو ماشین ات و راه افتادی؛ میری دو تا از این شیشه نوشابه ها پر بنزین میکنی و میزاری تو ماشین ات. به دو تا از اولین کسایی که می بینی کنار جاده ایستاده اند و بنزین می خواهند، بنزین میدی و به اون ها هم می گی که همین کار ها را انجام بدهند... یعنی به اون ها هم با همین شرط بنزین میدی!!!

من هم همین کار را انجام دارم .

بی اختیار یاد قیدار امیر خانی می افتم ...

با خودم فکر می کنم چقدر آقا رضا خوشحال می شود که قصه ی این قسم آدم ها را بخواند یا بشنود.

آدم هایی که گام هایشان به اندازه یک آسمان است.

یا علی مددی